آشپزخانهی سرد
یکشنبه عصرها معمولا مهمانی نمیرویم. یعنی در واقع کسی ما را دعوت نمیکند چون بیشتر دوستهایمان مثل خودمان کارمند و بچهدارند و یکشنبه عصر وقت آمادهشدن برای هفتهی تازه است. برای مرتبکردن خانه، برای تا-کردن لباسها و برای روبهراهکردن آشپزخانه که چون در طول هفته کار میکنیم، احتمالاً تنها وقتی است که فرصت میکنیم آنطور که دوست داریم آنجا وقت بگذرانیم.
یکشنبه عصرها اگر سرحال باشم، آشپزخانه را به هر جای دیگر خانه ترجیح میدهم. شاید چون از بچگی آشپزخانه برایم جالبترین جای هر خانه بود. نه این که خیلی با سلیقه باشم یا کاربلد و حتی مستعد در آشپزی و خانهداری. یک جور کنجکاوی بود یا شاید علاقه به رنگها و بوها و تماشای قصهی زندگی آدمها بین بههمریختگی کاسه و قابلمه و ماهیتابههایشان. دوست داشتم کشوها را موقع باز و بستهشدن نگاه کنم و کفگیر و قابلمهها را ببینم که کنار هم چیده شدهاند؛ سفرهها، زیر-قابلمهایها و دمکنیهایی که تا شده بودند روی هم، به چشمم قشنگتر از تمام کتابهای مصور بودند.
آشپزخانهها را حتی از بیرون هم دوست داشتم. حتی وقتی با ماشین از خیابانی رد میشدیم که در آن آشپزخانهای را میشد در لحظهای تماشا کرد و گذشت، دوست داشتم کنار پنجره بنشینم تا چیزی از دست ندهم ولو اینکه چراغی باشد یا گلدانی پشت پردهای. کوچهی ما قبل از ساخت و سازهایی که صورتش را به کل عوض کرد، جوری بود که میشد شبها آشپزخانهی بعضی همسایهها را شنید، بویید یا حتی دید. آواز ترکی خانم اکبری که با بو و صدای سرخشدن کتلتها میپیچید توی کوچه، برای من شکل مهمانیهای تا دیروقتشان بود با فامیلهایی که از تبریز میآمدند و تا نیمهشب بلند و قشنگ میخندیدند و محل را زنده میکردند. بوی زعفران همسایهی دیواربهدیوار در روزهای نذری مژدهی شلهزرد بود و آشپزخانهی خودمان بهترین روزش روز ماکارونیهایی بود که مامان میگفت دیگر به خوبی قدیم نیستند و زود خمیر میشوند.
آدمهای دور و برم را معمولا با آشپزخانهشان و بویی که میداد، میشناختم. خانهی خاله اشرف با کاشیهای آبی و کاسههای چوبیاش، برایم شکل بورداهای خودش بود که پر از رنگ بودند و پر از نور.
کوچهی ما جوری بود که میشد شبها آشپزخانهی بعضی همسایهها را شنید، بویید یا حتی دید. آواز ترکی خانم اکبری که با بو و صدای سرخشدن کتلتها میپیچید توی کوچه، برای من شکل مهمانیهای تا دیروقتشان بود با فامیلهایی که از تبریز میآمدند و تا نیمهشب بلند و قشنگ میخندیدند و محل را زنده میکردند.
آشپزخانهی عمه همیشه زودپزی داشت که سوت بکشد و یک دسته سبزی خوردن که پیش پای ما خریده بود و پاکنشده لای روزنامه مانده بود برای بعد از چای.
خانهی دایی توی گوهردشت، تنها آشپزخانهی «اوپن» در بین آشناهای ما بود که به نظرم در آن زمان یک جاذبهی توریستی به حساب میآمد و با بوی ادویههای جورواجور به تمام کوچه سلطنت میکرد.
آشپزخانهی زیر پلهی آباجی که سماور داشت با کمد کهنهای به جای کابینت. کمد کوتاهی که نعلبکیهای خروسیاش را توی آن میچید و تا میرسیدیم، میدوید به دم کردن چای و همهی ما بچهها را هم توی تعداد چایهایی که میریخت حساب میکرد.
بعد از مرگ پدربزرگم خیلی زیاد به آشپزخانهی تاریک و قدیمیاش که آن طرف حیاط بود فکر کردم. به انگورهایی که مثل ریسههای چراغانی به سقف آویزان کرده بود و وقتی کشمش شدند، خودش دیگر نبود تا آنها را کنار چای عصرمان بگذارد.
آشپزخانه برای خود من نشانهی حوصلهام در زندگی بوده و هنوز هم هست. آشپزیکردن، ظرفشستن و چیدن ادویهها، بستگی به حال و روزم دارد در آن دورهی زندگی. وقتهای بیحوصلگی، تا دم یخچال رفتن هم برایم یک برنامهی دراز-مدت است که گاهی محقق نمیشود. گاهی حتی بطری آب یخچال به اندازهی خانهی برادرم در کانادا از من که توی تختم، دور است. برعکس، وقتهایی که خوبم و خوشحال، دستور غذاهای جدید را امتحان میکنم، گوجهها را هماندازه و منظم خرد میکنم، دقت میکنم زیاد روغن استفاده نکنم و وقتی زردچوبه میزنم به پیازها، از فکر کردن به خواصش، احساس سلامت میکنم و برای نمیدانم چند هزارمین بار تصمیم میگیرم بعد از این، همینقدر به سلامت خورد و خوراکمان اهمیت بدهم.
برای همین خیلی پیش میآید که به سالمندی یا ناتوانی آدمها فکر کنم؛ به آشپزخانهشان، به جایی که احتمالا دیگر نمیتوانند آنطور که دلشان میخواهد در آن وقت بگذرانند. «نمیتوانند» به معنی واقعی. نه برای این که کار میکنند یا سرشان شلوغ است. برای این که جان ندارند، درد دارند یا دل و دماغ ندارند که چیزی بپزند. فکر میکنم دوری آدمها از پختوپز و آتش اجاق و عطر ادویه چه قدر آنها را خموده/تر یا از زندگی عادیشان دور/تر میکند.
یکی از دستهای مادربزرگم در سالهای آخر عمرش ورم کرد. ورم هر روز بیشتر شد. با همهی مشورتی که با متخصصها کردیم، با همهی معاینهها و آزمایشها و دوا و درمان، در نهایت دلیلش معلوم نشد. دکترها گفتند این ورم، چارهای ندارد اما برای جلوگیری از پیشرفت آن، تنها کاری که میشود کرد این است که دستش را هر روز محکم با باندی مخصوص ببندد و از آن کار نکشد. کار نکشیدن از دست معنیاش ترک آشپزخانه بود. ترک سوهانپختن و ظرفشستن. کارهایی که به آنها عادت داشت و بعدها بارها به ما که بین سینک ظرفشویی و گاز در رفت و آمد بودیم، گفت دلش برایشان خیلی تنگ شده.
ما با مادربزرگم در یک خانه زندگی میکردیم اما به یادآوردن این حرفش باعث میشود هربار درجا یاد سالمندانی بیفتم که دوران پیریشان در خانه نمیگذرد. در مرکزی یا جایی میگذرد که شکل خانهی خود آدم نیست و حتی اگر دستشان ورم نداشته باشد باز هم نمیتوانند مثل قدیم آشپزی کنند یا شور و ترشی بیندازند و ماست و خیار و سالاد تزیین کنند. هربار به همین دلتنگیهای ساده و معمولی فکر میکنم و دلم میگیرد. به دلتنگی آدمهایی مثل مادربزرگم که از دور و از بیرون آشپزخانه ما را نگاه میکرد.
چند وقت پیش دوست قدیمیام از ملبورن آمده بود دیدن خالهاش که شهر ما زندگی میکند. خالهاش بیمار است و مسن. خیلی کم میتواند راه برود و در همان چند قدم هم خطر افتادن دارد. برای همین در مرکز مخصوص سالمندانی که نیاز به مراقبت ویژه دارند نگهداری میشود. دوستم که قبل از قرار چای با من، به دیدن خالهاش رفته بود، برایم تعریف کرد اتاقی که در این مرکز برای سالمندان درست کردهاند، شکل خانه است. یک خانهی نقلی. حتی جایی شبیه آشپزخانهای کوچک کنار اتاق ساختهاند. آشپزخانه یک کتری برقی دارد که به جایی وصل نیست. سرد است و خاموش؛ و قابلمهای روی سکو که مثلا گرم است و شاید پر از سوپ. خالهی دوستم که هیچوقت نمیتواند تا ته اتاق و به آشپزخانه برود، همیشه فکر میکند سوپ و چای روزنهاش از گوشهی آن آشپزخانه میآید. فکر میکند آنجا مطبخی کوچک است، آماده و منتظر مهمان.
دوستم گفت خیالش راحت است که خالهاش تحت مراقبت است و اگر بخواهد تنهایی از تخت بلند شود، دستگاه همراه پرستار زنگ میزند و زود کسی برای کمک میآید. گفت با سر و وضعی که اتاق دارد، خاله اصلا متوجه نمیشود که خانهی کوچکش بخش کوچکی از یک مرکز نگهداری سالمندان است. خاله خوشحال است که پرستار توی اتاق بغلی زندگی میکند و حواسش هست که به موقع به غذا سر بزند تا ته نگیرد.
آن روز به خانهای که دوستم تعریف کرد خیلی فکر کردم. به گوشههایش و به اجزای کوچکش. حسم نسبت به خانهی این شکلی عجیب بود. زندگی در کنار آشپزخانهای که نمیتوانی حتی توی آن قدم بگذاری و داخل کتری را نگاه کنی که بیآب نماند، لابد غمانگیز است اما غمانگیزتر از این نیست که همین را هم نداشته باشی. با خودم گفتم چه فکر خوبی بوده این نگهداشتن شکل واقعی زندگی برای آدمی که ممکن است هرگز به آن برنگردد.
میدانم ساکنین دیگر این مرکز نگهداری از سالمندان ممکن است به اندازه خالهی دوستم مسن و ناتوان نباشند و متوجه شوند کاسهی سوپ گرمشان از آشپزخانهای دیگر میآید. شاید در خلوت حدس بزنند یا مطمئن باشند که پخت و پزی توی خانهی کوچکشان اتفاق نمیافتد. اما لابد دلگرمی بزرگی است همین آشپزخانه داشتن؛ همین کفگیر و قابلمههای به ظاهر بلا استفاده.
فکر کردم کاش تمام سالمندهای جهان، آنهایی که به پیری یا ناتوانی میرسند، آنها که دیگر نمیتوانند راه بروند یا آشپزی کنند، به یاد تمام غذاهایی که در عمرشان پختهاند، به یاد بخار کتریهایشان و گرمی اجاقشان، به یاد سوهانهایی که پختهاند و ظرفهایی که شستهاند، آشپزخانهای در اتاق پیریشان داشته باشند. آشپزخانهای که به آن نگاه کنند و بگویند دلم برایش تنگ شده. جایی بهجامانده از غروبهای پر کار و پر هیاهوی گذشته، که اگر نه چای، اما دل آنها را گرم نگه دارد.
محشر بود مثل همیشه
منهم بااینکه سالهاس تنهازندگی میکنم ولی مثل زمانی که بابچه هاهم بودم ازشب به غذای فردا فکرمیکنم وهرچی راهم که هوس میکنم برای خودم میپزم حتی غذاهای به باورعمومی سخت مثل انواع دلمه ، کوفته و…..
برای چای هم هرگز ازتی بگ استفاده نمیکنم حتماً باید چای درانواع مختلف ( نعنا ، دارچین ، سیب ، به وهل ….) روی کتری دم بکشه یعنی اجاق گاز باید همیشه روشن باشه اینطوری زندگی جریان داره … کلی هم ظرف کثیف میکنم وازشستن وخشک کردنش لذت میبرم وباینترتیب بادیدن ظروف مختلف غم تنهایی روکمرنگ میکنم ….
خیلی زیبا بور عزیزم
اشکم را در اوردید پیری چیز بدیست که به ان رسیده ام ولی بیشتر یاد مادر و مادر بزرگم افتادم خیلی زیبا نوشته اید همه لحظه ها تصویر و بو دارند. بنویسید و بنویسید
کاش ادم در مملکتش پیر شود
قشنگ بود،خودم را در ان فضا دیدم.
چسبید