چه کسی دیوانه است؟
چند هفتهی پیش، در یک مناظره تلویزیونی یکی از طرفین از کلماتی خطاب به فرد مقابل استفاده کرد که به عقیده بعضی زیبندهی یک بحث در رسانههای عمومی نبود. شخص مورد نظر در حال بحث عصبانی شد و از القابی در جهت تحقیر طرف مقابل استفاده کرد. یکی از این القاب «کوتوله» بود که اصطلاحی بسیار توانزده (معلولستیز) است و نشاندهندهی اینکه کوتاهقامتی دلیلی برای بیارزشی است. این اتفاق بازتاب گستردهای در رسانههای اجتماعی داشت و بسیاری از کاربران، توهینکننده را «روانی»، «دیوانه»، فردی بدون «تعادل روحی» و نظایر آن خواندند.
این نوع نگرش، یعنی کنار هم قرار دادن بیماری روانی با خشم، کمصبری، ابراز خشونت کلامی، جسمی یا جنسی، مختصِ به این مورد نیست. در بسیاری جوامع این باور غلط وجود دارد که افراد «دیوانه» یا دارای بیماری روانی، جانی و خطرناکند و متقابلا تمام مجرمان هم بیمار روانی. یعنی اگر جرمی رخ دهد، تصور اولیه این است که فرد خاطی حتما از بیماری روانی رنج میبرد که مرتکب خشونت شده. مثلا اگر در مدرسهای تیراندازی رخ دهد، معمولاً اولین سوالی که مردم میکنند این است که آیا ضارب از «بیماری روانی» رنج میبرده یا نه؟ یا اگر کسی یا جامعهای تحت شکنجه یا اذیت و آزار شدید قرار بگیرد، اکثرا میپندارند که آزارگر یا شکنجهگر باید دارای «بیماری روانی» باشد که دست به چنین کارهایی غیرانسانی میزند. به عبارت دیگر، جامعه به جای دست گذاشتن روی الگوهای رفتاری، نقشهای جنسیتی و فرهنگ اجتماع به عنوان ریشه اصلی بروز خشونت، تمایل دارد «اشکالات» فردی را ریشه ناهنجاریها بداند.
بر خلاف باورهای رایج، تحقیقات نشان میدهد که داشتن بیماری، اختلال یا مشکل روانی به تنهایی دلیلی بر رفتار خشونتآمیز نیست. ما میتوانیم بسیار خشن و بیمروت باشیم بدون اینکه «بیمار روانی» باشیم. تحقیقات دانشگاهی نشان میدهد افرادی که به تشخیص پزشک یا روانشناس، دارای مشکل سلامت روان هستند، خشنتر و پرخاشگرتر از بقیه افراد جامعه نیستند.[۱] این باور که افرادِ دارای بیماری روانی «خطرناک»، «پرخاشگر»، و «جانی»تر از بقیهاند از تابوها و باورهای خرافی در گذشته نشئت میگیرد که ریشه در عدم درک صحیح از مشکل سلامت روان دارد.
معلولیت روانی، بیماری روحی یا روانی، یا هر نو «اختلال» در ذهن و روان لزوما به معنی خشن بودن، جانی بودن، یا بیرحم بودن نیست. تحقیقات نشان میدهد بروز عمل خشونتآمیز میتواند به عوامل گوناگونی همچون مواد مخدر، فقر، تربیت، مشخصات ژنتیکی، نقشهای جنسیتی، شرایط موجود محیطی (محلهای که خانه فرد در آن قرار دارد)، و شرایط اجتماعی و فرهنگی در موقع وقوع خشونت یا جنایت ربط داشته باشد و نه تنها به «بیماری» فردی. همچنین دسترسی به خدمات رواندرمانی، مشاوره و داروهای مناسب تأثیر بسیار در رفتار افراد و برانگیختن، ابراز یا فروخوردن خشمشان نسبت به جامعه دارد. با این همه، تفکیک این دلایل از یکدیگر و تشخیص اینکه کدام منجر به جرم و خشونت شده گاهی بسیار دشوار است.
بهعلاوه، عواملی که بالا به آن اشاره شد میتواند در افراد غیر بیمار نیز ایجاد خشونت کند. پس هنگامی که جرمی رخ میدهد یا کسی دست به خشونت میزند، فهمیدن اینکه چه چیزی باعث آن شده، کار سادهای نیست. وقتی مجرم سابقهی آزاردیدگی در کودکی دارد، بیکار است و در محلِ جرمخیز نیز زندگی میکند، چگونه میتوان دریافت کدام یک از این عوامل یا ترکیبی از آنها او را به سمت ابراز خشونت سوق داده است: فقر، فشار همتایان، نقشهای جنسیتزده مثل مردانگی، محیط، افسردگی ناشی از بیکاری، تربیت ناصحیح، یا آزار دیدن به جای محبت در کودکی؟[۲]
از سوی دیگر، تشخیص بیماریهای روانی صددرصدی و قطعی نیست.[۳] معمولاً روانشناسان و روانپزشکان «بیماریِ» مُراجع را به کمک پرسشنامه و ارزیابیِ پاسخهای او تشخیص میدهند و نه زیر میکروسکوپ. اگر کسی مشکوک به بیماری کرونا باشید، یک آزمایش ساده کافی است تا نشان دهد که ویروس کووید-۱۹ در خون او هست یا نه. اما برای تشخیص افسردگی، اضطراب، یا رفتار وسواسگونه آزمایش بیولوژیکی وجود ندارد. بنابراین تشخیص بیماریهای اعصاب و روان بستگی به پاسخهای مراجع به پرسشنامه و برداشت روانپزشک از رفتار او خواهد داشت. بهعلاوه، خود پرسشنامه و برداشت روانپزشک هم متأثر از برداشت جامعهی روانپزشکان و کل جامعه از رفتارهای «نرمال» و «غیر نرمال» است.
با توجه به آنچه گفته شد، تشخیص دیوانگی یا هر نوع اختلال روانی متأثر از برداشت افراد، جامعه، روابط قدرت و البته گاهی منافع شخصی، گروهی، اقتصادی و سیاسی است. مثلا اگر مرد بتواند همسرش را تنها به این دلیل که «تمکین» نمیکند و از قبول مسئولیتهایی که جامعه مردسالار و زنستیز به عهدهاش گذاشته سر باز میزند، به بیمارستان روانی بفرستد و درخواست بستری شدنش را بکند، نابرابری جنسیتی زمینهی تشخیص بیماری روانی شده است. متأسفانه این نمونه فقط یک مثال فرضی نیست. تا سال ۱۸۵۰ و حتی بعدتر، پدران و شوهران میتوانستند با دلایلی مثل «عدم اطاعت» یا «سر باز زدن از هنجارهای معمول» درخواست کنند دختران و یا همسرشان در بیمارستان روانی بستری شوند.[۴]
از نظر تاریخی، برچسب «بیماری روانی» در اروپا و آمریکا اول از همه گریبان زنان، رنگینپوستان و اقلیتهای جنسی را گرفت. حتی گاهی معلولیت یا بیماری جزء لاینفکِ «انحراف» نژادی، جنسی یا جنسیتی تلقی میشد. بنابراین وضعیت روانی مسئلهای «طبیعی» و بیولوژیکی نبود. در دوران قرون وسطی بیماری روحی یا دیوانگی «سزای گناه» به شمار میرفت و برای «درمان» شخص را به کلیسا میبردند تا ارواح خبیثه را با جنگیری از وجودش دور کنند. در دوران پیشمدرن (۱۵۰۰-۱۸۰۰ میلادی) در میان زنانی که به عنوان «ساحره» سوزانده میشدند بعضی «دیوانه» به شمار میآمدند چرا که از قبول هنجارهای مردسالارانه و ضد زن سر باز میزدند[۵] و بعضی هم دارای صرع، معلولیت، یا اوتیسم بودند. از اواخر قرن هجدهم به بعد، «دیوانگی» یا همان معلولیت روانی به عنوان مشکلی که نیازمند راهحل نهایی است، مطرح شد. در همین زمان بحث زندانی کردن این افراد و نگاه داشتنشان در جایی مثل زندان مد نظر قرار گرفت که تا امروز ادامه دارد.[۶]
در سال ۱۸۹۰، دکتر ساموئل کارترایت نظریهای در باب یک بیماری روانی مختص سیاهپوستان که در مزارع جنوبی آمریکا به بردگی و کار اجباری مشغول بودند ارائه داد.[۷] یکی از علائم این بیماری این بود که برده سیاه ممکن است قصد فرار داشته باشد و نخواهد به کار اجباری تن در دهد. او همچنین میگفت که پوست بدن سیاهان بدون حساسیت است و برای درمان بیحساسیتیشان باید ساعتها جلوی آفتاب سوزان کار کنند.[۸]
تا سال ۱۹۷۳، همجنسگرایی در فهرست بیماریهای روانی انجمن روانپزشکان آمریکا قرار داشت در حالی که امروز ما کاملا آگاهیم که ارجحیت جنسی بیماری نیست و علاقه شخصی است. علاوه بر این، بعضی رهبران شوروی سابق معتقد بودند، مخالفان سیاسیشان دارای شیزوفرنی هستند. جمهوری اسلامی در ایران هم در ۴۰ سال گذشته، همواره به معلولسازی و دیوانهانگاری مخالفان خود پرداخته است. موارد کیانوش سنجری و بهنام محجوبی از زمره این نمونههاست.
بنابراین، چنانکه مشهود است، «دیوانگی» و تشخیصِ «بیماری روانی» فقط مسئلهای فیزیولوژیک نیست بلکه موضوعی بسیار پیچیده، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی است که خارج از روابط نابرابر قدرت اتفاق نمیافتد و باید به آن در بستر تاریخی نگاه کرد. ویژگیهای فردی انسانها همیشه در قالب هنجارها قابل بررسی نیست چرا که خود هنجارها برساختهای اجتماعی و تاریخیاند. از همین رو، «بیماریانگاریِ» رفتار و کردار انسانها دستِکم گرفتن این روابط پیچیده تاریخی و اجتماعی است.
در مثالی که در ابتدای این مقاله آمد، شخصی که متهم به «بیماری روانی» شده بود، در واقع فردی بیادب، کمصبر و احتمالا دارای ویژگیهای منفی دیگری بود اما به جای متهم شدن به بیادبی و یا کمصبری به داشتن «بیماری روحی» متهم شده بود. این اعتقادات غلط و بدون پشتوانهی علمی، زندگی را برای کسانی که واقعا با یک مشکل روحی دست و پنجه نرم میکنند بسیار سخت میکند. آنها هر لحظه باید خلاف تصورات دیگران را به آنها ثابت کنند، با تابوی «دیوانگی» بجنگند و انرژی زیادی صرفِ اصلاح پیشداوریهای دیگران کنند. این مشکلات بر درد و رنج آنها میافزاید و آنها را دچار افسردگی و اضطراب میکند. در واقع چرخهی معیوبی از فشار روحی و بیماریانگاریِ احساسات طبیعی انسانی به وجود میآید که به مصرف دارو و درمان، بستری غیر ارادی، و گاه غیر انسانیترین شکنجهها مثل شوک الکتریکی میانجامد.[۹] بسیاری از کسانی که از نظام روانپزشکی در جهان آسیب دیدهاند و بر خلاف میل و ارادهی شخصی زندانی شده، قرص خورانده و شوک الکتریکی شدهاند، جنبشهای مدنی را آغاز کردند که منشاء مبارزات بسیاری در تاریخ علیه «درمان» اجباری «بیماری روانی» شد.[۱۰] «جنبش دیوانه»[۱۱] و یا «بازماندگان روانپزشکی» از زمرهی این حرکتهاست.
«دیوانگی» یا داشتن «رفتار و کرداری خارج از توقع دیگران» به شکل تاریخی مسئلهای بسیار پیچیده و آغشته به روابط نابرابر قدرت مثل سرمایهداری، مردسالاری، دگرباشستیزی، زنستیزی، معلولستیزی و به طور کلی دیگریستیزی بوده. بسیاری موسسات (مانند حکومت، خانواده سنتی) و نهادها (مانند نظام سلامت) با برساختن «دیوانگی» به شکل «بیماری بیولوژیکی» سعی در کنترل اشخاص و جوامع داشتهاند. بیمار انگاشتن بردهای که میخواهد فرار کند و آزاد باشد، زنی که نمیخواهد شهروند درجه ۲ باشد، یا کسانی که دگرباش جنسی هستند یا همجنسگرا، یک تشخیص پزشکی نیست بلکه به سود عدهای قلیل و به ضرر بسیاری است. زیبایی جامعه بشری به تفاوتهاست نه به شباهتها. انسانها می توانند خارج از نرم و هنجار عمل کنند و بیمار نباشند. لزوما هر کس با روابط اجتماعی از پیش تعیینشده مثل مردسالاری، اعمال قدرت حکومتی، و یا دین، مخالفت کرد، دیوانه نیست. و به همین ترتیب، افراد میتوانند بدون بیماری روحی بسیار خشن، بیرحم، متجاوز، آزارگر کودکان، و یا حتی قاتل سریالی باشند.
پینوشتها:
[1] See DeAngelis, 2021; Elbogen & Johnson, 2009.
[2] Ibid.
[3] Burstow, 2015.
[4] Ibid.
[5] Ibid.
[۶] جداسازی، معلولستیزی و دگرسازی مختص افرادی که بیماریهای روانی دارند نیست بلکه معلولین جسمی و افرادی هم که بیماریهای مزمن دارند قرنهاست با جداسازیهای اجتماعی مجبور به تحمل آسایشگاهها و بیمارستانهای روانپزشکی شدهاند. دهکده بابا باغی در نزدیکی تبریز، نمونهای از این جداسازی نظامیافتهی معلولین از بقیه جامعه است در حالی که بیماری آنها یعنی جذام، واگیردار نیست و ساکنان آن فقط به خاطر توانزدگی و تبعیض در آسایشگاهی دور از شهر و بدون امکانات زندگی میکنند.
[7] Baynton, 2001.
[8] Ibid.
[9] Shimrat, 1997; Burstow, 2015.
[10] Burstow, 2015; Whitaker, 2002.
[11] Mad movement
ماخذ و منابع:
Baynton, D. (2001). Disability and the justification of inequality in American history. In P. Longmore, & L. U. (eds.), The new disability history (pp. 33-57). New York: New York University Press.
Burstow, B. (2015). Psychiatry and the Business of Madness: An Ethical and Epistemological Accounting. New York, London: Palgrave Macmillan.
DeAngelis, T. (2021). Mental illness and violence: Debunking myths, addressing realities A growing body of research is helping to tease apart why some people with serious mental illness are prone to violence while others are not, and how clinicians and others can help through . APA’s CE Corner: Monitor on Psychology, 31-41.
Elbogen, E. B., & Johnson, S. C. (2009). The Intricate Link Between Violence and Mental Disorder Results From the National Epidemiologic Survey on Alcohol and Related Conditions. Arch Gen Psychiatry, 152-161.
Shimrat, I. (1997). Call Me Crazy: Stories from the Mad Movement. Halifax: Press Gang Pub.
Whitaker, R. (2002). Mad in America. New York: Perseus Books.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *