۵. عقاید یک دلقک
یادمه بچه که بودم، تو عروسی یکی از اقوام چنان نقل مجلس شدم و همه رو خندوندم و براشون رقصیدم که نگو! بعد از اینکه نمکپرانیها و رقص تموم شد همه شروع کردن به بهبه و چهچه کردن! اول از همه خودم خیلی حال کردم و در مرحله بعدی مادر و پدرم ذوق کردن از اینکه من تونستم کل مجلس رو دست بگیرم و همه رو سرگرم کنم.
توی یک مهمونی یا درست یادم نیست عروسی دیگه خواهرم هم همراه من شد ولی اون استقبال قبلی برای اون نشد. بعد از اون یک سؤال بزرگ تو ذهن من ایجاد شد.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *