مثل بهار
آن روز در مدرسه روز جشن بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل. باران توی راه مدرسه تصمیم گرفت چند شاخه گل روی سرش بگذارد اما توکا و شبدر از راه رسیدند و به او خندیدند. باران خیلی غمگین شد. آن روز در مدرسه بچهها یاد گرفتند که همه مثل هم نیستند؛ با هم تفاوت دارند. آقای پنجهای به آنها گفت که مثل هم نبودن نه تنها خندهدار نیست که زیباست.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *