کودکان ماه
تِرَنس بردهای از دورهی جمهوری روم در پیش از میلاد مسیح بود که نمایشنامهنویس نامداری شد. او سخنی برگرفته از یکی از نمایشنامههایش دارد که هنوز و همچنان زبانزد است: «من انسانم و هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست.» این گفتهی کوتاه و پرمعنی چنان در دل ادبیات غرب خانه کرده که در کار بزرگانی از اهل اندیشه و ادب تکرار شده– از میشل دومونتنی و مارکس گرفته تا مایا آنجلو و فِلنری اوکانر. تفسیر سخن ترنس گرچه میتواند چندگانه باشد، گوهر معنای آن در همکناری یگانگی بنیادی سرشت انسانی با چندگانگی صورت انسانیست. همین معنا در ادبیات شرق در کلام استاد سخن زبان پارسی چنین آمده: بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند. اگر هم بخواهیم از گسترهی آموزهی اخلاقی سعدی فراتر برویم، در عرفان مولوی همانند سخن ترنس را در «وحدت در کثرت» مییابیم.
هر آدمی «عالم صغیر» است و به این معنی تک و یگانه است. با این همه هر تفاوت و تمایزی که با دیگری و دیگران داشته باشد، بر پایهی «از یک گوهر بودن»، بیتردید توان دریافتن و پذیرفتن دیگری را دارد. اما این توان همیشه و در همه جا و همه کس از قوه به فعل در نمیآید و با سترون ماندنش رنجها و دردهای فردی و اجتماعی بشر را دوچندان میکند. حرف ترنس یا سخن سعدی گرچه آسان مینماید، درک آن و پایبندی به آن چنان سخت است که در درازای تاریخ زندگی بیشمار آدمها را دوزخی کرده و میکند.
ترنس و سعدی هر دو از جهان ادبیات و با زبان ادبیات حقیقتی را به ما رساندهاند. به جرئت میشود گفت که ادبیات عرصهی بیبدیل «دیگربودنها و باهمبودنها»ست. ادبیات نه تنها با هیچ چیز انسانی بیگانه نیست، که بیش از هر چیز زیر و روی هر آنچه انسانیست را میکاود و تاریکیها را به روشنایی میکشاند. به بیان روشنتر، درازا و پهنا و ژرفای زندگی انسانی را در هیچ کجا بهتر از ادبیات نمیشود یافت. پس بیراه نیست اگر بگوییم که ادبیات بیشترین گنجایش را برای دربرگرفتن و بازنمودن درد و رنجهای انسانی دارد.
دنیای کودکانی که به شکلی و به نوعی همانند دیگران نیستند و بر پایهی ناهمانندی با جمع چیره یا اکثریت «دیگر» یا «دیگرسان» دیده میشوند، دنیای گسترده و پررمزوراز و پررنجودردیست. این کودکان که تواناییها و یا ویژگیهای جسمی و ذهنی و روانیشان با هنجارهای مرسوم جامعه نمیخواند، «معلول» یا «دارای معلولیت» یا «عقبمانده» و … نامیده میشوند. با انگی که ناآگاهی و پیشداوری جامعه به پیشانی این دسته از کودکان میزند و انگشتنما یا گوشهگیرشان میکند، زندگی برایشان سنگینتر و سختتر میشود. بر این روال ناگغته پیداست که بار هستی برای پدران و مادران چنین فرزندانی باری توانفرسا و جانکاه است. اینها درد و رنجی را تجربه میکنند که گذرا نیست و چنان ناگزیر مینماید و ناگذرا میماند که پارهی جدانشدنی هستی و هویت انسانی میشود.
پیچیدگی زندگی بیرونی و جهان ذهنی کودکی که نیازهای ویژه دارد، یا به سبب گرایش جنسی متفاوت و یا هر ویژگی دیگری «ناهمگون» به شمار میآید، در ادبیات است که آشکارگی درخشانی پیدا میکند. ادبیات همچنین گستردهترین پهنه را در اختیار چالشهای پایانناپذیر پدران و مادران کودکان توانخواه یا «دیگرسان» میگذارد. ادبیات به «ما»ی خواننده کمک میکند تا بتوانیم با درست دیدن و دریافتن به جادوی «یکیانگاری» (همذاتپنداری) دست یابیم. به این ترتیب میتوانیم از غریبهانگاری آدمهای ناهمانند با خودمان پرهیز کنیم و بهجای ابراز دلسوزی و غمخواری به همدلی و همیاری با آنها برسیم.
در بایگانی یادهای کتابی من که گرد زمان هم رویش نشسته، سوای ایوب از کتاب تاریکخانهی آدم۱ حالا آدم داستانی دیگری یادم نمیآید که راوی حال-و-روز پدر یا مادری باشد که فرزندی «ناهمگون» و «ناهماهنگ» با هنجارهای فردی و اجتماعی داشته باشد. اگر اما از داستان بگذریم و به یادنگاشت بنگریم، بیدرنگ کتابی کوچک از نویسندهای بزرگ به یادم میآید. چرایش تنها در این نیست که من کتابک «کودکی که هرگز بزرگ نشد» به قلم پرل باک را تازه خواندهام، یا این که این نویسندهی امریکایی برندهی جایزهی نوبل بوده. این هم بوده که، از همان نوجوانی که دو کتاب «مادر» و «خاک خوب» پرل باک را خواندهام، او در کتابخانهی خیالی من خوش نشسته است. از این گذشته در این روزها که بازار یادنگاری و از خود گفتن داغ است، به گمانم روایت رنج مادری با فرزند توانخواه از ذهن و زبان نویسندهای کارکشته چون باک خواندنیتر است.
پرل باک، نویسندهای که به دو ویژگی استعداد ادبی و روحیهی انساندوستانه شناخته شده، دختری به نام کرول داشته که دچار اختلال رشد نادری بوده است. در آن زمان «عقبماندگی» ذهنی مایهی شرم و بدنامی میشده، و بنابراین سالها میگذرد تا سرانجام در سال ۱۹۵۰ پرل باک تابوشکنی میکند و یادنگاشت پیشگامانهای مینویسد. این یادنگاشت نخست در گاهنامهای در میآید و سپس کتابی کوچک میشود به نام «کودکی که هرگز بزرگ نشد». سوای قدرت قلم و دانش و مهارت نویسندگی پرل باک، ارزش این یادنگاشت او از نگاه من در اینهاست:۱) نشان دادن نگاه و نگرش مردم به کودکان توانخواه و با نیازهای ویژه در هفتاد سال پیش در چین و در امریکا که امکان سنجیدن با وضعیت امروز را به خواننده میدهد؛ ۲) روایت رنج مادرانه و گشودن روزنهای به روشنایی شکیبایی و حکمتی فرازمانی برای رویارویی با چالشهای مادری کردن برای فرزندی با نیازهای ویژه؛ ۳) راه گشودن به بینش و بصیرتی که تنها از دل درد و رنجهای هولناک و ناگزیر و ناگذرا برمیآیند. این سومین ارزش که گسترهی مخاطب کتاب را فراگیر همه –و نه فقط پدران و مادران کودکان توانخواه– میکند، والاترین ارزش کتاب هم هست. نشان بینش و بصیرت یادشده را در این گفتهی نویسنده میتوان یافت: «این کودک من بود که به من یاد داد خوب بفهمم که سرشت بشری همهی آدمها یکیست و همه از حقوق انسانی یکسانی برخوردارند.»
«کودکی که هرگز بزرگ نشد» گرچه ارزشمند و خواندنیست، روزآمد نیست. در این دهههایی که از تاریخ نوشته شدن آن گذشته، جهان پرشتاب چرخیده و گردیده و هم دانش ما در بارهی توانخواهان و «دیگرسانها» و هم نگرش ما به آنها را دگرگون کرده است. پس اگر بخواهیم همراه با خواندن کتابک باک کتابی دیگر هم بخوانیم که بیانگر این دگرگونیها باشد، شاید بد نباشد که به سراغ کتابی برویم که هم بهروز باشد و هم از زبان و به قلم پدر فرزندی توانخواه باشد.
کتاب «پسر در ماه» یادنگاشتی چندصد صفحهایست که در سال ۲۰۰۹ میلادی رندم هاوس کانادا آن را درآورده. عنوان فرعی کتاب چنین است: جستوجوی پدری برای پسر توانخواهش. این پسر توانخواه که «واکر» نام دارد، با بیماری نادری به دنیا آمده که در سراسر دنیا کمتر از ۳۰۰ نفر به آن دچار بودهاند. پدر این پسر، ایان براون، از روزنامهنگاران سرشناس «گلوب اند میل» است که پیشینهی کار با سی.بی.سی را هم دارد. براون به پشتوانهی پیشینهی حرفهایاش سختی و دشواری هولناک زندگی خودش و پسرش را به زبانی شاعرانه و با راستگویی گزندهای روایت میکند. کتاب هم جایزه برده و هم پرفروش شده؛ با این همه ارزش آن بیش و پیش از هر چیز در خودِ آن است: در حکایتی تکاندهنده و تاثیرگذار از رنج بیپایان و مهر بیکران پدری که گرچه در برابر ناتوانی و کمتوانی پسرش احساس کمتوانی و ناتوانی میکند، به نیروی عشق در پی درک رمز-و-راز هستی پسرش میرود. بیتردید دلنشینترین و گویاترین و رساترین بیان سیر-و-سفر درونی و بیرونی ایان براون را در این گفتهی خودش میتوان یافت: «گاهی تماشای واکر مثل نگاه کردن به ماه است. صورت او را در ماه میبینی، اما میدانی که آنجا کسی نیست.»
پانوشتها
۱. فرشته مولوی. لندن: اچانداس مدیا، ۱۳۹۴
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *