تماشاخانهی کوچک من ۲
شروع کردم به مطالعهی نمایشنامههای گوناگون. نمایشنامههایی را پیدا میکردم که هیچ بهانهای مانع اجرایشان نشود؛ نمایشنامههایی که مجوز چاپ داشتند و در آن سالها بارها به صحنه رفته بودند. بااینحال، هنوز هم نگران بودم که مبادا قبل از به صحنه رفتن، توقیف بشوند. دو نمایشنامهی تکشخصیتی انتخاب کردم: «مضرات دخانیات» اثر آنتوان چخوف و «مونولوگ» اثر هارولد پینتر.
خودم هم بازیگرشان بودم و هم کارگردان؛ هم طراح صحنهشان بودم و هم منشی صحنه. خلاصه همهی کارهای یک تئاتر را خودم انجام میدادم به امید اینکه یک بار طعم به صحنه رفتن را بِچِشم. حتی برای هر کدام فقط یک اجرا، آن هم در مناسبتی با تعداد کمی تماشاگر در نظر گرفته بودم. هر دو نمایش تصویب شد اما هیچگاه اجرا نشد. هر دفعه چند روز پیش از اجرا، از به صحنه رفتن نمایشها جلوگیری کردند و وقتی از مسئول مربوطه چراییاش را میپرسیدم در پاسخ فقط میشنیدم: «نمیشه؛ ديگه سوال نکن ... از اداره گفتند، ما هم نمیدونیم ... صلاح اينه ... دوستانه بهت میگم پیگیرش نشو؛ مشکل ايجاد میشه برات ... حالا تو تمريناتت رو ادامه بده انشاءالله در آينده ... موقعش که برسه، خبرت میکنيم ... بابا، بیخيال شو. میخوای همهمون رو به دردسر بياندازی ...»
پس از توقیف نمایش دوم بود که دیگر فهمیدم تلاشم برای به صحنه رفتن بیهوده است و به من اجازهی اجرای نمایشی را در کشورم نخواهند داد. به اتاق کوچکم که آن روزها از انبوه کتاب و مجله و عکسهای تئاتری به انبار نشریات تبدیل شده بود، پناه بردم. مطالعاتم را بیشتر و جدیتر ادامه دادم. سعی کردم بیشتر در مورد تئاتر روز دنیا و آوانگارد بدانم. در آن دوره تئاتر و فیلمهای زیادی دیدم. حتی اگر میشنیدم تئاتر خوبی در تهران بر صحنه است برای تماشا به تهران سفر میکردم. مشتری پروپاقرص جشنوارهی فیلم و تئاتر فجر بودم. ارتباطم ناخواسته با دوستان تئاتریام بیشتر شده بود یا شاید ارتباط آنها با من!
پس از یکی دو سال ناگهان آن جرقه زد! صحنه همان جایی بود که من ایستاده بودم، همان جایی که مینشستم، میخوابیدم، میخوردم و زندگی میکردم. صحنه حد و مرز یا شکل و جای مشخصی ندارد. هر مکانی که در آن فردی تحت عنوان «بازیگر» نمایشی را اجرا کند، همان نقطه، صحنه است. صحنهی تئاتر متعلق به همهی آدمهاست و همه باید از آن لذت ببرند. فلان مدیر یا مسئول نمیتواند با فرمان اداری برای صحنه حد و مرزی تعیین کند یا با دستوری از ورود یا پاگذاشتن فردی بر آن جلوگیری کند. پس خانهام که در آن متولد شده و رشد کرده بودم اولین صحنه تئاترم هم شد.
به همراه دوستم، نمایش طنز «خودکشی» اثر آنتوان چخوف را تمرین و آماده کردیم. اتاق مهمانخانه اولین سالن و صحنهی تئاترم شد و تماشاگرانش مهمانانی بودند که برای نخستین جشنِ برصحنهرفتن من دعوت شده بودند. تماشاگران تک به تک بر مبل و صندلیها نشستند و پذیرایی شدند. چراغهای اتاق و یک ضبط صوت وسایل ما برای نورپردازی و صدای صحنه بودند. تئاتر را با خاموش و روشن کردن چراغها آغاز کردیم و برای اولین بار بدون هیچ لِمَ و بِمَ یا نگرانی و هراس از توقیف یا مشکلی بر صحنه رفتم. تئاتر با تشویق فراوان تماشاگران به پایان رسید. بعد از آن، بارها آن نمایش را در خانهی خودم و یا به دعوت دوستانم در خانههای ایشان اجرا کردیم.
کم کم، تئاترهای دیگری از نمایشنامهنویسان دیگر ایرانی و خارجی را هم تمرین و اجرا کردیم. بجز اتاقهای مهمانخانهی منازل دوستانمان، زیرزمین، پارکینگ و گاهی حیاط خانهها هم تبدیل به صحنهی تئاترِ گروه ما شده بود. هیچ وقت شکل و چیدمان اتاقها یا مکانهایی را که در آنها تئاتر اجرا میکردیم تغییر نمیدادیم. تماشاخانهی کوچک ما یک تئاتر خودمانی بود که از تماشاگران مثل یک مهمان پذیرایی میشد. گاهی اوقات در وسط اجرا، مهمان ناخواندهای برای صاحبخانه میآمد و به جمع ما میپیوست. چون به چیدمان مبل و صندلیهای اتاق دست نزده بودیم و در بین مهمانان نمایش را اجرا میکردیم در بسیاری از اوقات، میزبان از روی مهماننوازی شروع به پذیرایی میکرد. حتی یک بار به بازیگران هم تعارف کرد. بارها شده بود که مهمانی یا کودکی بر صحنهی ما وارد شود که با هوشیاری بازیگران، مشکل تبدیل به بخشی از نمایش شد. بارها شده بود که برای اجرای صحنهای از نمایش به دلیل کوچک بودن محل در بین یا کنار تماشاگران مینشستیم و آنها را هم در بازی وارد میکردیم.
تماشاخانهی کوچک من رونق گرفته بود و جایش را در دل دوستان و آشنایان که همه از مردم عادی کوچه و بازار بودند و مثل اکثر ایرانیان تا آن زمان تئاتری هم ندیده بودند، باز کرد و حتی از شهرهای اطراف هم ما را برای اجرای نمایش به منازلشان دعوت میکردند. با زیاد شدن علاقهمندان بعد از هر نمایش جلسات نقد و بررسی تئاتر گذاشتیم و بعدتر، با پیشنهاد همین علاقهمندان جلسات نقد و بررسی فیلم هم گذاشتیم.
حالا که به آن روزها برمیگردم، شیرینی و عشقی که اجرای آن نمایشها داشت را نمیتوانم با هیچ اجرای صحنهای در اینجا و این روزها مقایسه کنم. چندی قبل، دو تئاتر در کانادا اجرا کردم. یکی از این نمایشها به نام «ارتباط» نوشته ابراهیم مکی را قبلا بارها در ایران اجرا کرده بودم. اجرای نمایشهایم را که در یک سالن عمومی مخصوص تئاتر و رقص بر صحنه رفت دوست داشتم و بدون هیچ فیلتر و سانسوری بخش عمدهای از ذهنیاتم را در رابطه با هنر تئاتر در این دو نمایش پیاده کردم ولی لذتی که اجرای نمایش در تماشاخانهی کوچکم با همهی محدودیتها و سختیها داشت برایم تکرارنشدنی است.
-
نمایش «ارتباط» با بازی و کارگردانی کیان ثابتی - کانادا -
نمایش «ارتباط» با بازی و کارگردانی کیان ثابتی - کانادا -
نمایش «اوه عزیزم تو اگه دماغت اینقدر گنده نبود» به کارگردانی کیان ثابتی- کانادا -
نمایش «اوه عزیزم تو اگه دماغت اینقدر گنده نبود» به کارگردانی کیان ثابتی- کانادا -
نمایش «اوه عزیزم تو اگه دماغت اینقدر گنده نبود» به کارگردانی کیان ثابتی- کانادا
اینها حرفهای من بود درباره تئاتری که عاشقش شدم، یاد گرفتمش، به خاطرش درد کشیدم و گریه کردم و خیلی از مواقع هم شاد شدم و خندیم و بالاخره تا به امروز با آن زندگی کردهام. اینها را گفتم تا بگویم خسته نشوید از آنچه عاشقش هستید. نگذارید موانع شما را از راهتان بازدارند. راه دیگری برای رسیدن به هدف پیدا کنید. مطمئنا بالاترین لذت را خواهید برد وقتی قطرهای از آنچه عاشقش هستید را بچشید.
«اگر نتوانم فیلم بسازم، تئاتر کار میکنم. اگر امکان کار تئاتر نباشد، مینویسم. اگر نتوانم این کار را بکنم، کتاب میخوانم یا درس میدهم یا با خود موسیقی زمزمه میکنم. به هر حال در هر زمانی کاری انجام میدهم. منظور از تمام اینها شکل دادن به اندیشههایم است و اگر بخت یاری کند انتقال اندیشههایم به شما و همینطور گرفتن اندیشه از شما» (بهرام بیضایی)
مطلب خوب و جالبی بود.