«به حرف نیامدم»؛ همصدایی با غلامحسین ساعدی و حمزه فراهتی
ببین، شکنجهام کردند، و گفتند اسم رفیقی را آوردم که بعدتر تیربارانش کردند.[۱]
رمانهای بسیاری نوشته شدهاند که میتوان آنها را بهنوعی دفاعیه دانست؛ رمانهایی که بر اساس شخصیت نوشته میشوند و هرچه این شخصیت پیچیدهترباشد، رمان نیز بهمراتب پیچیدهتر است. جنایت و مکافات داستایفسکی یکی از کلاسیکترینِ این رمانهاست و راسکولنیکف پدرخواندهی همهی این شخصیتها: راسکولنیکفی که مرتکب قتل میشود و داستایفسکی در مقام نویسنده تا آخر رمان همچون وکیلی کنار متهم میماند و دفاعیهی او را تنظیم میکند. داستایفسکی خود را در چنین موقعیت پرمخاطرهای قرار میدهد تا از طریق این دفاعیه در باب جنایتهای بزرگی که در روسیهی تزاری در حال وقوع است افشاگری کند و تا حدی پیش میرود که قتل راسکولنیکف در مقابل جنایتهای بزرگ سازمانیافته رنگ میبازد. ما بهواسطهی اوست که نزدیک میشویم به حقیقت: به واسطهی شر. خواننده در مقام هیئتمنصفه همهچیز را دربارهی راسکولنیکف میداند و همراه نویسنده شاهد عذابی است که شخصیت بعد از قتل میکشد و همینطور شاهد تب و هذیان او. خواننده در مقام هیئتمنصفه قضاوت میکند اما همزمان متوجه اتهام خود نیز هست. خواننده متهم است که در مقام هیئتمنصفه پشت نقابی زندگی میکند که نمیتوان حقیقت را از پس آن دید و به قضاوتش نشست. این میتواند دستکم یکی از برداشتهای ما از این رمان سترگ باشد.
حالا راسکولنیکفی را تصور کنید که متهم شده به قتل ولی اتهامش ثابت نشده و او در طول عمر خود مدام به بیگناهیاش اذعان کرده است: «من کسی را نکُشتهام.» به خواننده دروغ گفته است یا این خود خواننده است که به روایت او شک دارد −شک به اینکه آیا راسکولنیکف راوی قابلاعتمادی است یا نه؟ و همین تغییر در طرح و توطئهی رمانی که بر اساس چنین شخصیتی نوشته شده میتواند جهنم راوی را تبدیل کند به جهنم خواننده. خواندن چنین رمانی شبیه زندگی با قاتلی است که اتهامش ثابت نشده اما شریک زندگیاش هم نمیتواند مطمئن باشد این راسکولنیکف جدید کسی را کُشته است یا نه!
در رمان به حرف نیامدم نوشتهی بئاتریس براشر نیز نویسنده از همان روش داستایفسکی استفاده میکند، یعنی بر اساس شخصیت پیش میرود، شخصیتی تحقیرشده، با این تفاوت که سالهاست متهم است به اینکه نتوانسته زیر شکنجه تاب بیاورد و به حرف آمده و به حرف آمدنش باعث شده دو روز بعد برادر زنش که با هم دستگیر شده بودند، تیرباران شود. هیچکس نمیتواند با اطمینان بگوید او خائن است یا نه. او راسکولنیکف پیچیدهتری است.
ظهور چنین شخصیتی در دههی چهل ایران مسبوق به سابقه بوده اما نه در قامت شخصیتی داستانی بلکه در حواشی ادبیات. اتفاقی که برای حمزه فراهتی میافتد: صمد غرق شد یا کُشته؟ سؤالی که جلال آلاحمد در ویژهنامهی مجلهی آرش، ۸۱ روز بعد از مرگ صمد بهرنگی مطرحش میکند:
آخر نکند سربهنیستش کردهاند؟ نکند خودکشی کرده؟ آخر آدمی که شنا بلد نیست چرا باید به رودخانه زده باشد؟[۲]
به این سؤال هنوز هم در اذهان ایرانی پاسخ روشنی داده نشده است. جلال آلاحمد بعد از شنیدن خبر غرق شدن صمد در رود آراز، یا آنگونه که نوشتهاند بعد از شنیدن پیوستن صمد به دریا از راه آراز، بیاینکه مطمئن شود صمد غرق شده یا کشته احتمال کشته شدن صمد را مطرح میکند. بهروز دولتآبادی از دوستان نزدیک به بهرنگی در گفتوگویی با یوسف انصاری در این باب میگوید:
جلال آلاحمد در مجله آرش حرفهایی زده بود که من بهش گفتم تو اینها را از کجا شنیدهای که اینطور نوشتی؟ جلال نوشته بود گویا دوستش حمزه عصبی بوده و من خودم ارس را دیدهام و از این حرفها که توی مجلهی آرش موجود است. وقتی پرسیدم کی این حرفها را به تو گفته، گفت از ساعدی شنیدم. بعد من از ساعدی که پرسیدم گفت همینطوری از بچه ها شنیدم. گفتم اینطور نبوده و من با حمزه مرتب دارم حرف میزنم. بچهها، کاظم، مناف، علیرضا همه واقعاً ناراحت بودند. از حمزه رم میکردند. من گفتم بابا چرا رم میکنید ما بهجز این که متریال دیگری نداریم بدانیم چه شده و چه نشده است. تا این حد که توی آرش ساعدی هم مقاله داشت. من هم هرچه از حمزه میشنیدم با ساعدی در میان میگذاشتم و او هم سرانجام به این نتیجه رسید که صمد غرق شده است، منتهی دیگر زمان بهسرعت میرفت.[۳]
زمان بهسرعت میرفت و آلاحمد احتمالاً به این فکر نکرده بود که چنین مطلب پر ابهامی در چنین دورهای چه بلایی میتواند سر حمزه فراهتی بیاورد. در واقع مقالهی جلال فضایی را به وجود میآورد که خود او سعی داشت از آن انتقاد کند: اسطورهای که مردم از واقعهای میسازند. این وسط فراهتی میماند و رفقایی که از او فاصله میگیرند و انگ و اتهامی که سالهای سال سایه میاندازد بر زندگی او تا حدی که هم خودش هم دیگران بارها درصدد تبرئهاش برمیآیند ولی جهنمی که مرگ صمد و سخنان آلاحمد برای فراهتی ساخت هیچوقت دست از سرش برنمیدارد. زندگی فراهتی خود مادهی خام رمانی مهم است ولی کسی از نویسندگان ما سراغ این سوژه نرفت.
به حرف نیامدم بیشباهت به زندگی فراهتی نیست. فراهتی میگوید من صمد را نکشتم. راوی رمان براشر میگوید من به حرف نیامدم. و این سخن بارها در رمان تکرار میشود. اسم رمان هم همین است: «به حرف نیامدم». هیچکس مطمئن نیست او به حرف نیامده باشد. بعد از زندان در مقام مدیر مدرسه ابقا شده است و همین شک خواننده را برمیانگیزد که چهطور بعد از آزادی از زندان به او اجازهی فعالیت دادهاند، آنهم در سمت مدیر مدرسه. خود راوی به این اتهام پاسخ میدهد: نظامیان حساسیتی که روی مدارس متوسطه و دانشگاه داشتند روی مدارس ابتدایی نداشتند. همین دفاعیه منجر میشود به روایت فصلهای درخشانی در توصیف سیستم فاسد آموزشی در مدارس دههی هفتاد برزیل. از یاد نبریم که حمزه فراهتی نظامی بود و همین شایعات را قوت میبخشید. بعدها آلاحمد در نامه به منصور اوجی مینویسد:
در این تردید نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان میخواهد قصه بسازیم و ساختیم خوب ساختیم دیگر.[۴]
در زمان اکنونِ رمان به حرف نیامدم راوی در آستانهی بازنشستگی است. قرار است سائوپائولو را ترک کند به مقصد روستا. خانهاش را میفروشد و حین اسبابکشی کلکسیونی از نوشتهها و کتابها و دستنوشتهی رمان برادرش را پیدا میکند. همسرش مرده است و باید از دخترش مراقبت کند. مناظر شهر در حافظهی او گره خوردهاند با خشونت، اما نه خود شهر، که حافظهی شهر؛ خشونتی که در تمام سالهای گذشته با سکوت از خودش در مقابل آن محافظت کرده است؛ خشونتی که فقط از طرف حاکمان شهر اعمال نشده و اتهامی که به او زدهاند نیز بخشی از آن است. مناظر شهر او را یاد تصاویری از شکنجه و کنترل و تحقیر میاندازد. زندان و شکنجه و اتهامِ واردشده بر راوی ذهن و زبان او را بهشدت کنترل کردهاند. پس ما با زبانی کنترلشده هم طرفیم که میخواهد رهایی یابد. اما تنها خود راوی است که اطمینان دارد زیر شکنجه به حرف نیامده است. دستنوشتههای قدیمیاش، کتابهای نویسندگان همدوره و رمان برادرش خاطراتی را برای او تداعی میکند که به ذهنش هجوم میآورند و این کلکسیونِ زجر راوی را تبدیل میکند به کلکسیوندار دوران وحشت. پس بیجهت نیست سیسیلیا، دختر دانشجویی که میخواهد رمانی بنویسد دربارهی دههی هفتاد و دوران حکومتِ نظامیان، سراغ این کلکسیوندار میآید. همهی اینها بهانهای است برای روایت دورانی که سپری شده اما برای راوی آن دوران سپری نشده و او به حرف نیامده هنوز. برای همین به حرف نیامدم در واقع روایت به حرف آمدن راوی این رمان است اما با این تفاوت که اعترافی است علیه هر چیزی. شکنجهی جسمانی تمام میشود، زخم و درد و دررفتگی استخوان و شکستگی دست و پا و دندان درمان میشوند و ترمیم اما شکنجهی روحی و روانی گاهی تا آخر عمر با زندانی میماند، مخصوصا که متهمی است ابدی؛ متهم به اینکه نتوانسته شکنجه را تاب بیاورد. این اتهام دیگران را مقابل او قرار داده است. حتی برادر و پدرش هم شک دارند که به حرف نیامده باشد.
بهواقع تصویری که دیگران از راوی ساختهاند شکنجهای است مدام اما ما هنوز نمیدانیم او تا چه حد قابلاعتماد است! بهواسطهی همین شکنجهی ذهنی است که مردگان و شکنجهدیدگان و حذفشدگان احضار میشوند و خشونتی ساختارمند که در همهی جوانب زندگی در برزیل دههی هفتاد میتوان ردی از آن یافت پیش چشم خواننده تصویر میشود، با صدایی بهشدت کنترلشده، آنقدر که میدانیم راوی هنوز هم چیزی را پنهان میکند. او برای اینکه اعتراف کند که «به حرف نیامدم»، باید این دوران را بشکافد، استبداد را بشکافد، از مدرسه تا زندان تا دانشگاه را، از فرهنگ و ادبیات تا خود زبان را باید بشکافد، خود زبان را که امید واهی میدهد درحالیکه زندگی همانی است که بود و در اصل چیزی تغییر نکرده و نمیکند.
همین پیچیدگیِ مسئلهی راوی و اثبات بیگناهی اوست که منجر میشود به پیچیدگیهای روایت. راویِ به حرف نیامدم مدام از موضوعی سراغ موضوع دیگر میرود انگار بخواهد بهعمد خواننده را متوجه چیز دیگری کند. چنگ میاندازد به همهچیز و بدبینانه از زندگی در برابر هر چیزی که تهدیدکنندهی زندگی است دفاع میکند حتی اگر این تهدید خودِ مرد بودن، خودِ زبان یا سیستم آموزشی یا کمونیسم باشد یا یهودیهای تحقیرشده و سرمایهداری. در مقابل، از چیزهایی که از زندگی محافظت میکنند دفاع میکند: کودکان، زنان، دادخواهی مدام علیه استبداد و مردان. اعتقاد دارد یهودی تحقیرشده حالا خود تبدیل شده است به هیولا. برای رهایی دعوت میکند همه زن شویم. راویِ به حرف نیامدم نمونهی بارز انسانی است تحقیرشده؛ کسی که از سرکوب جان سالم بهدر برده اما از تحقیر نه.
وضعیتی که این رمان برای خوانندهی ایرانی ترسیم میکند بیشباهت به وضعیت خود خوانندهی ایرانی هم نیست. راوی نظامیان را دشمن خود میداند نه حریف؛ خود را «خسارتی جانبی» میبیند نه دشمن کسانی از هر دو طیف با رویکردهای متفاوت که بعد از پیروزی در عرصهی قدرت میخواهند جای آن «دیگری» بنشیند و با کمی تغییر در ساختار سیاسی و فرهنگی به تحقیر دیگری ادامه دهند. منشأ مشکلات او جایی است که محکم ایستاده و نمیخواهد تن دهد به خواست یکی از طرفین، چه آنها که فقر را ستایش میکنند چه آنها که فقیر را تهدید میبینند. براشر خود را به مخاطره میاندازد تا با پذیرش وکالت این راوی از او دفاع کند. برای همین هم کلامش زهرآگین است.
بهواسطهی رمان براشر، میتوان از جنبهای متفاوت دربارهی غلامحسین ساعدی هم حرف زد. ساعدی نیز ماجرایی از سر گذراند که تا حدی شبیه به تراژدی فراهتی است. او بهواسطهی روزنامهی کیهان متهم شد که به حرف آمده است؛ اینکه در زندان شکنجه را تحمل نکرده. حتی نزدیکترین دوستش رضا براهنی علیه او موضع میگیرد و بعد که میفهمد این روش کثیف ساواک بوده برای بدنام کردن یکی از مهمترین روشنفکران آن دوران، سخنش را پس میگیرد. ساعدی از زندان آزاد میشود و برای التیام زخمهای زندان و شکنجه به شمال سفری میکند. خبر به ساعدی میرسد که در روزنامهی کیهان مصاحبهای با او منتشر شده که اقرار کرده به اشتباه و همکاری کرده و از استبداد حاکم طلب بخشش کرده است.
ماجرا از چه قرار بوده؟ ساعدی را میبرند تلویزیون با این قول که برنامه زنده است و اگر در این گفتوگو شرکت کند آزاد خواهد شد. ساعدی نخست قبول نمیکند ولی بعد از ملاقات با سیمین دانشور در زندان و به اصرار سیمین میپذیرد به تلویزیون برود به شرطی که گفتوگو زنده باشد و چیزی از قبل به او تحمیل نشود. پذیرفته بودند که این فقط گفتوگویی ادبی است. اما قبل از شروع برنامه تهیهکننده متن گفتوگو را به ساعدی میدهد و او متوجه میشود که جوابها را هم برایش نوشتهاند. همهچیز دیکته شده، پس نمیپذیرد که بنشیند جلوی دوربین و کتکخورده برش میگردانند به زندان. بهجای ساعدی سخنان فرح پهلوی از تلویزیون پخش میشود. فرح دربارهی ایران نوین سخنرانی میکند و در ادامه هم تصاویری از جشنهای ۲۵۰۰ سالهی سلطنتی میآید.
بعدها با فشارهای بینالمللی و داخلی ساعدی از زندان آزاد میشود و روزنامهی کیهان در حرکتی شرمآور همان سؤالها و جوابهای تهیهکنندهی برنامهی تلویزیونی را به نام گفتوگوی غلامحسین ساعدی با روزنامهی کیهان منتشر میکند. خبر که به ساعدی میرسد چنان خودش را تحقیرشده مییابد که قصد خودکشی میکند اما موفق نمیشود. او که در زندان به انحای مختلف شکنجه به شمال سفر میکند تا زخمهای جسمانی و روحیاش را التیام بخشد. ضربه کاری بود. روزنامهی کیهان حتی براهنی را به اشتباه انداخت. زخمهای جسمانی بهبود مییابد ولی زخمی که روان ساعدی بابت انتشار آن گفتوگو دید تا مدتها رهایش نکرد. او همچون راوی رمان به حرف نیامدم در برابر این اتهام، این شکنجهی روانی، باید از شرافت خود و قلمش دفاع میکرد؛ باید ثابت میکرد به حرف نیامده است.
سالها بعد براهنی زندگی ساعدی را به رمان درآورده است. در رمان الیاس در نیویورکِ براهنی، در بحبوحهی دههی شصت، شخصیت رمان که برگرفته از غلامحسین ساعدی است، در لباس بز همراه عدهای قاچاقی دارند از مرز عبور میکنند که گلهای گرگ به آنها حمله میکند.[۵] چند سال قبل ثابتی رئیس ساواک در کتاب در دامگه حادثه از ساعدی اینطور یاد کرده:
غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) بود که فردی آنارشیست و بیبندوبار و بیپرنسیب بود. نوشتههای او پر از تنفیذ از اوضاع و در جهت بدبین کردن مردم و جوانان نسبت به رژیم بود.[۶]
همین تعریف درخشان ثابتی، رئیس یکی از مخوفترین سازمانهای اطلاعاتی دوران پهلوی، کافی است تا جعلی بودن آن گفتوگو عیان شود. بماند که هنوز هم دست از شکنجهاش برنمیدارند و برای اینکه تأثیر آثارش را کم کنند، کیهانیون امروز گفتوگوی جعلی ساعدی با کیهان پهلوی را تأیید میکنند −روشی معمول برای بیاعتبار کردن نویسندگان و روشنفکرانی که نوشتههایشان همزمان هم افشاکنندهی وضعیت موجود است هم دفاعیهای است در تبرئهی خود و تبری جستن از کثافت محض حاضر و آمادهی گذشته و حال و چه بسا آینده.
راوی رمان براشر هم در چنین جهنمی گرفتار است. ما نیز مثل دیگر کسانی که او را میشناسند هنوز با اطمینان نمیتوانیم بگوییم راوی به حرف نیامده است ولی نام کتاب وزنهی ترازو را کمی به نفع راوی رمان سنگین میکند. شاید براشر هم مثل من فکر میکند، یا من مثل براشر، که او تحقیر شده است اما دستش به خون آلوده نیست. وضعیت او بیشباهت به وضعیت فراهتی و ساعدی در ایران نیست و دههی هفتادی که این نویسنده روایت میکند بیشباهت نیست به دهههایی از زندگی روشنفکران و مردم عادی در ایران. او معلم است، با بچهها سروکار دارد، نویسنده است، با ادبیات سروکار دارد، با زبان، با جامعهای استبدادزده، با جنون و عشق و زندگی. و روایتش سرتاسر ستایش چیزی است که محدود و سرکوب و تحقیر شده است و آن چیزی نیست جز خود زندگی، شور زندگیای که در کودکی مییابد و شاید برای همین اصرار میکند که کودک باورش کند که به حرف نیامده. برای اینکه کودک باور کند به حرف نیامده، خود تبدیل میشود به کودک.
بئاتریس براشر خود نویسندهای زن است و همزمان با راوی رمان که مرد است علیه استبدادی سخن میگوید که در تمام جوانب زندگی آنها رخنه کرده و هرگونه صدایی را خفه کرده: صدای زن، صدای فقرا، صدای هنرمندان، اقلیتها و حتی صدای خود راوی رمان را که از صفحهی نخست تا جملهی پایانی سخنش نمایش تمامعیار زبان و ذهنی است کنترلشده و تحقیرشده. پس برای آزادی از شکنجهی درونی است که باید به حرف بیاید نه در پاسخ به آن تحقیر مداوم. باید علیه خود هم بشورد، علیه مرد بودنش، و باید تن به مکالمه بدهد، با خودش، با تاریخ، با سیسیلیا −رماننویس آینده که میخواهد به حقیقت دست یابد. و برای همین است که رمان با این جمله تمام میشود: «مجالی اگر بود، من اینها را میخواستم با تو در میان بگذارم، سیسیلیا.» سیسیلیا همان بئاتریس براشر است، وکیل راوی و نویسندهی کتابِ به حرف نیامدم.
پینوشتها:
[۱] بئاتریس براشر، به حرف نیامدم، ترجمهی پویا رفویی، تهران: نشر ناهید، ۱۴۰۰، ص ۶.
[۲] جلال آلاحمد، مجلهی آرش، شماره ۱۸، ۳۰ آبان ۱۳۴۷، ویژهنامهی صمد بهرنگی.
[۳] یوسف انصاری، «ساعدی الهامبخش است»، پروژه پوئتیکا، فروردین ۱۴۰۰.
[۴] نامهی جلال آلاحمد به منصور اوجی، ۲۶ بهمن ۱۳۴۷.
[۵] رضا براهنی، الیاس در نیویورک، فرانسه: انتشارات فایار، ۲۰۰۴.
[۶] عرفان قانعیفرد، در دامگه حادثه: گفتگو با پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، لسآنجلس: شرکت کتاب، ۱۳۹۰، ص ۳۴۵.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *